pure love
۱۳ تیر ۱۴۰۳
۱۰:۵۲:۴۳
نظرات (0)
توی کوچیک ترین لحظه های زندگیم میتونم اینو حس کنم ک خدا حواسش بهم هس...
اون روز ک یه روز خیییییلی خسته کننده بود و حالم خوش نبود داشتم از کار برمیگشتم و جمعه بود جمعه ها خیلی سخت تاکسی پیدا میشه اتوبوس نیس و اونروز بابام هم نمی تونست بیاد دنبالم:") ولی یه تاکسی پیدا شد ک یه عاقای مسنی رانندش بود. خوشحال سوارش شدم. توی طول مسیر عاقاعه کلی نصیحتم کرد ک سوار ماشین شخصی نشم و دخترای همسن من باید خیلی حواسشون ب خودشون و زیبایی هاشون باشه و... عاخر حرف هاش ب اینجا رسید ک خودش از اول راننده تاکسی نبوده بلکه اول یه مغازه داشته ولی دو سال پیش خانومش فوت میکنه و از غصه زیاد میزنه ب جاده و راننده تاکسی میشه... همون لحظه احساس کردم از قلبم کلی گرما داره میزنه بیرون. باورم نمیشد هنوز همچین آدمایی با اینجور قلب های پاک وجود دارن:)♡
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]