26
۱۳ تیر ۱۴۰۳
۱۰:۵۳:۰۷
نظرات (0)
آقاجونم زمان شاه توی ارتش هوایی همافران بود
مامانجونم هم دختر یه خانواده ی خیلی مذهبی. باباش با اینکه درس حوزه نخونده بود همه بهش میگفتن شیخ
یه روزی گذر آقاجونم خیلی اتفاقی به روستای مامانجونم اینا افتاد. همون روز مامانجونم اینا زردآلوای باغشون رو چیده بودن تا ببرن برای فروش. آقاجونم میره زردآلو بخره. وقتی مامانجونم یه زردآلو میده دست آقاجونم تا امتحان کنه،آقاجونم کلا دلش میره:)
ولی هرچی میاد خواستگاری بهش میگن تو طاغوتی هستی و توی فرمان شیطانی. آقاجونم بخاطر مامانجونم از ارتش میاد بیرون تا بتونه مامانجونمو بدست بیاره:)
هنوزم عاشقن...
زندگیشون فوق العادس...
خدایا خودت حفظشون کن:)♡
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]