pure love
توي كوچيك ترين لحظه هاي زندگيم ميتونم اينو حس كنم ك خدا حواسش بهم هس...
اون روز ك يه روز خيييييلي خسته كننده بود و حالم خوش نبود داشتم از كار برميگشتم و جمعه بود جمعه ها خيلي سخت تاكسي پيدا ميشه اتوبوس نيس و اونروز بابام هم نمي تونست بياد دنبالم:") ولي يه تاكسي پيدا شد ك يه عاقاي مسني رانندش بود. خوشحال سوارش شدم. توي طول مسير عاقاعه كلي نصيحتم كرد ك سوار ماشين شخصي نشم و دختراي همسن من بايد خيلي حواسشون ب خودشون و زيبايي هاشون باشه و... عاخر حرف هاش ب اينجا رسيد ك خودش از اول راننده تاكسي نبوده بلكه اول يه مغازه داشته ولي دو سال پيش خانومش فوت ميكنه و از غصه زياد ميزنه ب جاده و راننده تاكسي ميشه... همون لحظه احساس كردم از قلبم كلي گرما داره ميزنه بيرون. باورم نميشد هنوز همچين آدمايي با اينجور قلب هاي پاك وجود دارن:)♡
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]